بر شمع رخت جانا، عالم همه پروانه سرگشته و حیرانت هر عاقل و دیوانه
از غیر تو بگسستند صاحب نظران دل را آن کس که تو را بشناخت شد از همه بیگانه
گفتند و نیوشیدند بس قصه ولی ای دل جز عشق و حدیث یار باشد همه افسانه
حق رخت آن یکتا آن شاهد بی همتا از کوثر عشقم بخش، ساقی دو سه پیمانه
گر ظل همای عشق افتد به سرت ای دل بی شک که نوازندت با افسر شاهانه
بشناس مقام خود ای طائر لاهوتی در قلزم امکانی تو گوهر یکدانه
در خانه تن گنجی است از هر دو جهان بهتر خواهی که عیان گردد ویرانه کن این خانه
ز اغیار مبرا کن دل را و مصفا کن دل کعبه ی جانان است ای دوست، نه بتخانه
گر ذبح عظیم ای دل، خواهی به منا آری باید که فدا سازی جان در ره جانانه
خواهی که خلیل آسا آتش شودت گلشن؟ بشکن بت نفس ای جان، با همت مردانه
در گلشن امکانی سیمرغ وجود ای دل تا چند چو جغدانی پابند به ویرانه؟
اندیشه ی آب و خاک تا چند به سر داری؟ گر مرد رهی بگذار این بازی طفلانه
از لعل لبت ناصح، زیبا گهری سفتی چون تو نزند هرکس بر زلف سخن شانه